بیدی خشک که دوست داشت مجنون باشد...
جمعه ۱۳۸۹/۱۱/۰۸
و تو!
برگرد از سمت همین خاطراتِ خاک‌خورده‌ای که پر از بغض‌اند و پر از غم و پر از شادی و پر از لبخند. سرت را بیانداز پایین و گوشه‌ای از همین راه را بگیر و برگرد. نگاه‌ت آن‌قدر پایین باشد که جز ردّ دامن‌ش چیز دیگری از دیده‌گان‌ت عبور نکند. برگرد که ماندن‌ت این‌جا، هر ثانیه‌اش دوری‌ست. و دوری اگر چه خود نفهمی با تو آن می‌کند که فقط لحظه‌های مرگ می‌فهمی، فقط لحظه‌های حسرتی که دستان‌ت بسته‌اند و پاهایت ناتوان‌اند می‌فهمی. برگرد از سمت همین جای پاهای لبخندی که مانده بر دل‌ت از قدیم. برگرد!...