چشم هایم را باز می گذارم تا تو میان تماشای روزنه های نهفته قلبم، آن قدر نور بپاشی به نگاهم تا با هم روی ماه را کم کنیم!

رو می کنم سمت تو و می گویم: "پس بگو چرا امشب روشن است! "

و لبخند می زنم به تمام ثانیه هایی که بی خیال خواب می نشینم تا واژه های ساده و شیرینت را با تمام وجود سر بکشم!

و آن قدر هوای حضورت را نفس بکشم تا ریه هایم جانی تازه پیدا کنند در این آلودگی هوا و غبارهایی که ناغافل جبهه شان می آید این حوالی!

تو که هستی هیچ طوفانی دور و بر قلبم آفتابی نمی شود!

یک دنیا آرامش، زیبایی، خوبی...

و این خود زندگی است.

حرف آخر:

تو را با عشق می پوشم در آغوشم...

بعدا نوشت:

دوستی با محبت، "عاشقانه نویس کاربلد" ام خواند. انصافا هم دلم لک زده بود برای این متن های دوست داشتنی ام. دوباره آمدم سراغشان!