خودمان هم نفهمیدیم چه شد که اینگونه گیر کردیم به دنیا.

ولی حالا خوب می فهمیم که نمی شود دوید.

خوب که آماده ی دویدن می شویم، می بینیم پای دویدن نداریم.

همین که نفس می گیریم،نفسمان می گیرد.

انگار چیزی به پاهایمان چسبیده،چیزی شبیه بند.

بریدن بند ترس دارد، می ترسیم پاهایمان را هم با بند ببریم.

می ترسیم این خودمان که مزاحم است،تکه شود. شاید از دردش می ترسیم. شاید می ترسیم اگر جدا شدیم، به جایی وصل نشویم، سر در گم بمانیم،نفهمیم کجا برویم...

ولی ماندن هم ترس دارد،فشاری که بند می آورد درد دارد.

 

سوت را زده اند، مانده ایم چگونه برویم !

 

عکس نوشت : ببخشید کیفیت عکس با دوربین موبایل بهتر از این نمی شه.