۱
...بال هايم دنبالِ صاحبشان مي گردند ... مي خواهند بگويند همه چيز مهياست براي پَر كشيدن ...
مي خواهند بگويند بيا كه با هم بپريم... كه تو نباشي، ما به كاري نمي آييم ...بيا كه لحظه شماري
مي كنيم براي رهايـي... . بال هايم دنبالِ صاحبشان مي گردند ... خسته شدند و آه مي كشند و
آماده اند براي گريـستن ...
صاحبشان هم.

۲
... شب هايي كه جاي بال هايم مي سوزند، كابووسِ روزي را مي بينم كه تقلا مي كردم بال هايم را بكّنَم ...
مي خواستم آدم شوم ! خدا هم حرفم را گوش كرد و با ملايمــت، مرا كفِ زمين پرت كرد ! ...
آدم ها ذاتاً خرند !!! نه از بدو ِ تولد! از قبل ِ آدم شدن... حقيقتاً فرشته هاي خري بوديم ... !
خدا مي گفت؛ « زیاد اصرار نکن. » ... نمی گفت چرا ؟... من هم که... . آدم ها کلاً تجربهء پيشينيان برايشان سرمشق نمي شود ! نه از بدو ِ تولد ها.. از قبل ِ . . .


۳ (ديشب)-
... داشتم بال هايم را مي كندم ... خوشحــال بودم... يك شادي‌ِ وصف ناپذير... كاش لااقل چيزي در دنيا خيرات مي كردند كه  لياقتِ كندنِ بال هاي نرمم را داشت .! داشتم مي كندم و خدا ، ريز ريز مي خنديد ...
من آمدم . ...
                 روي
                         زمين .

* ببين خداي آشِنا
سر از تمام ِ كارهاي ما كه در مي آوري ...[.!]
فقط نخند !

+
گاهي مجبور مي شوي بد بودن را تمرين كني !
پی نوشت: -۱- به یک اتفاق مربوط می شود. یک اتفاقِ عظيم!